رمان بخش8

ما هم رفتیم بیمارستان تا ببینیم وضعیت­شون چطوریه. پسر پیرمرده که مطمئن بودم چیزیش نیست. یه مشت

بیشتر نخورده بود. بیشتر از بابت اونی که مزاحم شده بود بیشتر نگران بودم. دیدم یه زن اومد. همون زنی که

توی اون عکس بود. همون عکسی که توی جیب اون مردی بود که آقا علی کشتش. این اینجا چیکار میکرد؟

رفت و با دکترا حرف زد و دکترها من رو بهش نشون دادن. اومد روبروم وایستاد. یه کشیده بهم زد و گفت:

-به چه حقی داداشم رو ناکار کردی؟

-کدومشون داداش توان؟

-مگه چند نفر رو ناکار کردی؟ جانی!! قاتل!!....

-هوی!!!!!!!!! مگه داداشت رو کشتم که اینجوری میگی؟

-خیلی بی حیایی!!!!

فکر نکنید فارسی میگفت!!! انگلیسی میگفت. من دارم ترجمه ی آمیانه اش رو میگم.

-من خواهر اون یکی ام. به پسری اشاره کرد که مزاحم نیلوفر شده بود. آقا علی حواسش به ما نبود. نمیدونم چطور چون صدای سیلی اون دختر کل بیمارستان رو پر کرد. رفتم پیش آقا علی و گفتم:

-آقا علی خواهر اون پسره که مزاحم شده بود اومده.

-خوب.

-همون دختریه که تو عکس بود.

-کدوم عکس؟!

-همونی که از توی جیب اون مرد که کشتیش درش اوردم.

آقا علی خشکش زد. چند لحظه بعد گفت:

-مطمئنی؟

-آره خودشه.

-بریم پیشش!

-باشه.

دختره بالای سر داداشش بود و داشت باهاش به زبون دیگه­ای حرف میزد. آقا علی سرفه ای کرد و دختره

برگشت. نگاه دختر پر از بغض بود که باعث شد ته دلم بلرزه"گند زدی سهند!! لعنت به خودم و شانسم. این پسر

از کجا ظاهر شد که مجبور بشم این بلا رو سرش بیارم."

دختره به آقا علی گفت:

-این پسر شماست؟

-یه جورایی آره.

-چرا داداش من رو زده؟

-این شازده مزاحم دختر من شده. ایشون هم زحمت کشیده واسه­ی دفاع از خواهرش داداشت رو زده.

-چی؟! مزاحم شده؟

این رو گفت و اشکاش رو با دستمال پاک کرد. بعد نزدیک من شد و گفت:

-این داداش من کله شقه. معذرت میخوام که زدمت.

-موردی نیست. اگه کسی داداش خودم رو میزد بدتر از اینها باهاش برخورد میکردم. تازه شما خیلی بخشنده

بودی که فقط یه کشیده من رو زدی.

-لبخندی زد و گفت:

-به هرحال متاسفم. خودم میدونم چیکارش کنم پسره ی کله شق رو.

نیلوفر بیرون روی صندلی نشسته بود و سرش بین دستاش بود. رفتم نزدیکش و گفتم:

-نیلوفر؟!

سرش رو بلند کرد. چشماش سنگین بود. خسته بود. گفت:

-بله؟

-خسته­ای. برو هتل بخواب.

-نه خوابم نمیاد. من خوبم.

خواست بلند شه که زیر پاش شلشد. میخواست بیافته که گرفتمش و گفتم:

-دیدی خوابت میاد.

-سهند من خوبم. ولم کن.

-ولت کنم می افتی!!!

-نه خیر. نمی افتم.

ولش کردم و رفت پیش باباش. آقا علی بغلش کرد و بعد در گوشش یه چیزی گفت و بعد آوردش پیش من و

گفت:

-سهند نیلوفر رو ببر تو هتل.

-پس شما چی؟

-من اینجا میمونم.

-این گندیه که من زدم. خودم باید وایستم.

-نه تو کار درستی رو کردی. فقط کمی زیاده روی کردی.

-خوب شما نیلوفر رو ببرید من میمونم.

-با من بحث نکن. زود برو.

تاکسی گرفتم و نیلوفر رو نشوندم صندلی عقب. خودم نشستم صندلی جلو. هر چند ثانیه یک بار از آینه نگاهش

میکردم تا ببینم حالش چطوره. بعد که رسیدیم تا دم در هتل راه اومد ولی دیگه نمیتونست بیاد. بغلش کردم و

بردمش توی سوییتمون توی هتل. گذاشتمش روی تخت. عرق کرده بود. دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. تب

داشت. مریض شده بود. کمی براش خواب آور اوردم و بعد که خوابید نشستم توی لابی ی سوییت. خودم هم

خسته بودم. اون روز خیلی اتفاقات افتاده بود. داشتم همینطور فکر میکردم که خوابم برد.

وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 12 ظهر بود. آقا علی هنوز نیومده بود. خیلی خوابیده بودم. رفتم تا نیلوفر رو چک

کنم. تبش پایین اومده بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم. دستی به صورتم کشیدم. بلند شدم و رفتم تا آب

بخورم. دیدم آقا علی اومد تو. رفتم سمتش و گفتم:

-سلام.

-سلام.

-چه خبر؟

-هیچی خسارت رستوران رو دادم. پسر پیرمرده هم مرخص شد. پسره که مزاحم شده بود هم به هوش اومده

ولی مرخص نشده.

-خوبه.

-نیلوفر خوبه؟

-آره. دیشب کمی تب داشت ولی الآن تبش پایین اومده.

-خوبه. دیشب حالش زیاد خوب نبود. دکتر گفت حتما بهش شوک عصبی وارد شده.

-شوک عصبی؟

-آره نیلوفر گفت وقتی پسره بهش دست زده، جیغ زده و افتاده روی زمین.

-آره. خوب طبیعیه. شاید احساس کرده اینجوری دور میشه ازش.

-یادته بهت گفتم که بعد مرگ مادرش افسردگی داشته؟

-.....

-از اونموقع به بعد هر چند وقت یه بار که اتفاق بدی میوفته اینجوری میشه. البته الان حالش خیلی خوب بود.

قبلا درجا غش میکرد. دکتر گفت احتمالا به خاطر حس امنیتی که پیش تو داشته غش نکرده؟

-پیش من؟

-آره.

نمیدونستم چی بگم. یعنی چیزی نداشتم بگم. برگشتم و دیدم نیلو فر به دیوار تکیه داده و داره نگاهمون میکنه.

بهش گفتم:

-حرفامون رو شنیدی؟

به نشانه­ی تایید سرش رو تکون داد. نمیدونستم چه عکس العملی قراره نشون بده. اومد نزدیکم. دستام رو گرفت

و گفت:

-دکتر راست گفته. تقریبا حس کردم دارم از هوش میرم که با احساس کردن تو دوباره چشمام باز شد.

-جدا؟!

این رو که گفتم خندید و برگشت و رفت.

برگشتم سمت آقا علی و اشاره کردم که بریم بیرون. بعد اینکه رفتیم بیرون گفتم:

-از اون زنه چه خبر؟

-فهمیدم بچه ی همون مردی ان که کشتیمش!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 20:19 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.